روزی که پسرم آمد(2)
ساعت 12 ظظهر بود که من رو اوردن تو بخش . همه اطرافیان شاد و خوشحال بودند و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . همینطور که همگی داشتن به هم تبریک میگفتند من همش چشمم به دنبال بابام بود که ببینمش ولی هر چی نگاه کردم ندیدمش ، از مامانم پرسیدم بابا کجاست نیومده مامانم هم یه مکثی کرد و گفت : میادش .............. غم دنیا اومد تو دلم و خیلی دلم از بابام گرفت ... البته یه کم هم نگران شدم ولی بیشتر ناراحت شدم که نیومده . ولی در اون لحظه همه وجودم از پسر گلم پر بود الهی مامان قربون اون دست و پای کوجولوت بشه .
بعد نیم ساعت که از ورودم به اتاق میگذشت یه خانم خیلی مهربون از بخش شیردهی اومد و من برای اولین بار میخواستم به پسرم شیر بدم
واااااااااااااااااای که چه لحظه شیرینی بود و غیر قابل توصیف از ته دل برای تمام زنها دعا کردم که طعم این لحظه زیبا رو بچشن .
بعد یکی یکی دوستان و بستگان اومدن به دیدنمون و این موقع بود که فهمیدم که بابام بیمارستانه گریههههههههههه و چند روز بوده که حالش خوب نبوده و برده بودنش بیمارستان بخاطر فشار بالا و خون دماغ بیمارستان بستری بود و همه این اتفاقات بخاطر استرسی بود از دیابت بارداری من داشته گریههههههههههه
چقدر وقتی فهمیدم ناراحت شدم و گریه کردم ولی وقتی باهاش تلفنی حرف زدم حالم بهتر شد . خدا سایه همه پدر و مادرها رو بالا سر بچه ها حفظ کنه.... امیییییییییییین
بالاخره شب شد و چقدر قشنگ بود اون شب و یک بارون خیلی قشنگ هم میومد و اولین شب سه نفره ما در نیمه زمستون اغاز شد .