احسان ونیکا فرشته های مامان وبابا

روزی که پسرم آمد(2)

ساعت 12 ظظهر بود که من رو اوردن تو بخش . همه اطرافیان  شاد و خوشحال  بودند و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . همینطور که همگی داشتن به هم تبریک میگفتند من همش چشمم به دنبال بابام بود که ببینمش ولی هر چی نگاه کردم ندیدمش ، از مامانم پرسیدم بابا کجاست نیومده  مامانم هم یه مکثی کرد و گفت : میادش ..............  غم دنیا اومد تو دلم و خیلی دلم از بابام گرفت ... البته یه کم هم نگران شدم ولی بیشتر ناراحت شدم که نیومده . ولی در اون لحظه همه وجودم از پسر گلم پر بود الهی مامان قربون اون دست و پای کوجولوت بشه . بعد نیم ساعت که از ورودم به اتاق میگذشت یه خانم خیلی مهربون از بخش شیردهی اومد و من برای اولین بار میخواستم به پسرم ...
20 آبان 1393

روزی که پسرم آمد(1)

بالاخره بعد از مدت طولانی وقت کردم بیام تا از خاطرات زایمان و دیدار با پسرم بنویسم . خاطراتی که فکر کنم همیشه همیشه برام تازه و زنده میمونه و هر باز که بهش فکر میکنم بغضی خاص گلوم رو فشار میده و نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم ...... روز شنبه 9 بهمن بود که دکتر بهم گفته بود باید برم بیمارستان و از شب قبلش هم مامانم ( که ایشالا عمر با عزت و طولانی و تن سالم خدا بهش بده ) اومده بود خونمون و کارهامون رو کردیم تا برای صبح اماده باشیم ولی شبش من اصلا خوابم نمی برد و احساس میکردم که هیچ وقت  صبح نمیشه ،خلاصه هر جوری که بود خوابیدم و صبح از ساعت 5 صبح بیدار شدم و مامان و همسر مهربونم هم دائم در حال شوخی کردن و روحیه دادن به من بودن . خلاصه ...
20 آبان 1393

لحظه ی دیدار

واااااااااااااااااااااااااای خدای من کمتر از 4 ساعت دیگه مونده ، باورم نمیشه که فقط و فقط چند ساعت دیگه مونده تا پسر عزیزم رو بغل کنم ........... کلی احساسهای متفاوت دارم که خیلی با هم فرق می کنن و هیچ وقت تو زندگیم این طوری نبودم که این حسها رو در یک لحظه واحد با هم داشته باشم ، حس شادی ، شعف ، هیجان ، دلهره ، ترس ، شادی ، غم ...........   پسر گلم  ، عزیز دلم  دیگه ساعتهای اخریه که تو دل مامان هستی و چند ساعت دیگه اون قدم های کوچولوت رو میزاری توی این دنیای خاکی ، تو دنیایی که من و بابایی بی صبرانه چشم به راهت هستیم . خوش میایی عزیزم و با اومدنت کلی شادی و خوشحالی به دلهامون میاری ..........   ...
20 آبان 1393