روزی که پسرم آمد(2)
ساعت 12 ظظهر بود که من رو اوردن تو بخش . همه اطرافیان شاد و خوشحال بودند و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . همینطور که همگی داشتن به هم تبریک میگفتند من همش چشمم به دنبال بابام بود که ببینمش ولی هر چی نگاه کردم ندیدمش ، از مامانم پرسیدم بابا کجاست نیومده مامانم هم یه مکثی کرد و گفت : میادش .............. غم دنیا اومد تو دلم و خیلی دلم از بابام گرفت ... البته یه کم هم نگران شدم ولی بیشتر ناراحت شدم که نیومده . ولی در اون لحظه همه وجودم از پسر گلم پر بود الهی مامان قربون اون دست و پای کوجولوت بشه . بعد نیم ساعت که از ورودم به اتاق میگذشت یه خانم خیلی مهربون از بخش شیردهی اومد و من برای اولین بار میخواستم به پسرم ...